رویای خاکسترى

بی معرفت تواون کسی بودی که

اومدی زیرچترم نه برای همراهی من

بلکه فقط برای اینکه خیس نشی..........

بارون که بنداومدرفتی که رفتی.......


برچسب‌ها: <-TagName->
چهار شنبه 31 خرداد 1391برچسب:,| 1:26 |آنا| |

 

وقتی پشت سر پدرت از پله ها میای پایین

و میبینی چقدر آهسته میره

میفهمی پیر شده !

وقتی داره صورتش رو اصلاح میکنه

و دستش میلرزه ، میفهمی پیر شده !

وقتی بعد غذا یه مشت دارو میخوره ،

 میفهمی چقدر درد داره اما هیچ چی نمیگه . . .

و وقتی میفهمی نصف موهای سفیدش

به خاطر غصه های تو هستش

 

دلت میخواد بمیری . . .

 


برچسب‌ها: <-TagName->
سه شنبه 30 خرداد 1391برچسب:,| 19:29 |آنا| |

 

آنـــكــــه دستــــش را ایـــنـقــــــــدر

 

 

 مـحـكــــــــم گـــرفـتـــــه ای ...

 

 

دیـــــــــروز عــــاشـــق مـــن بـــــــــود

 

 

♥ دستــــانـــت را خـستـــه نـكــن

 

 

فـــــــــــــــردا تــــو هــــَــــم تـنــــهــایـــــــــی ..!!


برچسب‌ها: <-TagName->
سه شنبه 30 خرداد 1391برچسب:,| 19:21 |آنا| |

 

 

جــدایــی درد بـــی درمـان عشق اسـت
 
جــدایــی حرف بــی پـایـان عشق اسـت
 
جــدایــی قـــصــــه هــای تــــلـــخ دارد
 
جــدایــی نــالــــه هــای سـخــت دارد
   
خـــدایــــا دور کــن درد جــدایـــی
 
جــدایــی مـــــــرگـــــــ دارد درد دارد

برچسب‌ها: <-TagName->
سه شنبه 30 خرداد 1391برچسب:,| 19:14 |آنا| |

 

S A L I J O O N

بی وفایی کن وفایت می کنند

با وفا باشی خیانت می کنند

مهربانی گرچه آیینه ی خوشیست

مهربان باشی رهایت می کنند


برچسب‌ها: <-TagName->
سه شنبه 30 خرداد 1391برچسب:,| 19:8 |آنا| |

به قدری دوستش دارم که حتی وقتی مرا زیادناراحت میکندتودلم میگم ازش بدم میاد

                               اماوقتی صدایه گرم ولطیفشومیشنوم تمام کارهایی که کردوفراموش میکنم

وباهاش عاشقانه صحبت میکنم وبه حرفهای قشنگش گوش میدم ومیخندم

                                زودمیبخشمش چون دیوونشم ومادخترا هممون اینطوریم احساسمون لطیف

ومهربونه چون دوشون داریم اگه ناراحتمون کنن زودهمه روفراموش میکنیم

                                                                               وبایه جمله ی دوستدارم ماجراروتموم میکنیم

تقدیم به کسی که زیاد ناراحتم میکنه ولی عاشقانه دوسش دارم ونمیتونم ازش دلگیرباشم(R)


برچسب‌ها: <-TagName->
سه شنبه 30 خرداد 1391برچسب:,| 18:34 |آنا| |

 

دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌
دوستت‌دار
م‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌
دوستت‌د
ارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌
دوست
ت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌
دوست
ت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌
دو
ستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌
دو
ستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌
دوست
ت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌
دوست
ت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌
دوست
ت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌
دوستت‌د
ارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌
دوستت‌دار
م‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌
دوستت‌دار
م‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌
دوستت‌دارم‌د
وستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌
دوستت‌دارم‌دوس
تت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌
دوستت‌دارم‌دوستت‌
دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌
دوستت‌دارم‌دوستت‌دا
رم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌
دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دو
ستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌
دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوست
ت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌
دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌د
ارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌
دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌د
وستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌

 


برچسب‌ها: <-TagName->
سه شنبه 30 خرداد 1391برچسب:,| 18:27 |آنا| |

 

 

دنیا را بد ساخته اند ...

کسی را که دوست داری، تو را دوست نمی دارد ...

کسی که تو را دوست دارد،

تو دوستش نمی داری ...

اما کسی که تو دوستش داری و او هم تو را دوست دارد ...

به رسم و آئین هرگز به هم نمی رسند ...

و این رنج است ...


برچسب‌ها: <-TagName->
سه شنبه 30 خرداد 1391برچسب:,| 17:34 |آنا| |

ILoveyou

                 Rezayekhodam


برچسب‌ها: <-TagName->
سه شنبه 30 خرداد 1391برچسب:,| 4:13 |آنا| |

یک زن جوان درسالن فرودگاه منتظرپروازش بود.چون هنوزچندساعت به پروازش باقی مانده بود،تصمیم گرفت برای

گذراندن وقت،مجله ای خریداری کند.همره مجله،یک بسته بیسکویت هم خرید.

اوروی یک صندلی نشست ودرآرامش شروع به خواندن مجله کرد.درکناراویک بسته بیسکویت بودودرکنارش مردی

نشته بودوداشت روزنامه میخواند.

وقتی که اونخستین بیسکیت رابه دهان گذاشت مردهم یک بیسکویت برداشت وخورد!

زن جوان خیلی عصبی شدولی چیزی نگفت:پیش خودفکرکرد:<<بهتراست ناراحت نشوم،شایداشتباه کرده باشد.>>

ولی این ماجراتکرارشد.

هربارکه اویک بیسکویت برمیداشت،آن مردهم همین کارومیکرد،اوراحسابی عصبانی کرده بود نمیخواست واکنش

نشان دهد.وقتی که تنهایک بیسکویت باقی مانده بود،پیش خودفکرکرد:<<حالاببینم این مردبی ادب چه کارخواهدکرد؟

مردآخرین بیسکویت رابرداشت،نصف کردونصفش راخورد.

این دیگرخیلی پررویی میخواست!

اوحسابی عصبانی شده بود.دراین هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کردکه زمان سوارشدن به هواپیمااست.

آن زن مجله اش رابست،وسایلش راجمع وجورکردوبانگاه تندی که به مردانداخت،ازآنجادورشدوبه سمت

ورودی اعلام شده رفت.

وقتی داخل هواپیماروی صندلی اش نشست،دستش راداخل ساکش کردکه عینکش راداخل کیفش قراردهد،

ناگهان باکمال تعجب دیدکه بسته بیسکویتش آنجاست،بازنشده ودست نخورده!

خیلی شرمنده شد!ازخودش بدش اومد...یادش رفته بودبیسکویتی که خریده بودراخل ساکش گذاشته است.

آن مردبیسکویت هایش رابااوتقسیم کرده بود،بدون آنکه عصبانی وبرآشفته شده باشد!

     اینه رسم روزگارمابی آنکه متوجه چیزی نشده ایم یاازچیزی مطمئن نشدیم

                                به گونه های مختلفی قضاوت میکنیم


برچسب‌ها: <-TagName->
سه شنبه 30 خرداد 1391برچسب:,| 2:56 |آنا| |

یک روز معلم ازدانش آموزانی که درکلاس بودند پرسید،<<آیا می توانیدراهی غیرتکراری

بیان کنید؟>> برخی ازدانش آموزان گفتند،با<<بخشیدن>>عشقشان رامعنا می کنند

برخی<<دادن گل وهدیه>>و<<حرف های دلنشین>>را،راهبیان عشق عنوان کردند

وشماری دیگرهم گفتند<<باهم بودند درتحمل رنج ها ولذت بردن ازخوشبختی>>را،راه

بیان عشق می دانند. درآن بینٍ،پسری برخاست وپیش ازاینکه شیوه دلخواه خودرابرای

ابرازعشق بیان کند،داستانی تعریف کرد:

یک روز زن وشوهر جوانی که هردوزیست شناس بودند،طبق معمول برای تحقیق به جنگل

رفتند.آنان وقتی به بالای تپه رسیدند،درجامیخکوب شدند!یک ببربزرگ،جلوی زن وشوهرایستاده

وبه آنان خیره شده بود. شوهر،تفنگ شکاری به همراه نداشت ودیگرراهی برای فرارنبود.

رنگ صورت زن وشوهر پریده بودودرمقابل ببرگرسنه،جرات کوچکترین حرکتی رانداشتند. ببر،آرام به

طرف آنان حرکت کرد.

همان لحظه،مردزیست شناس فریادزنان فرارکردو همسرش راتنهاگذاشت. بلافاصله ببربه سمت

شوهردویدوچنددقیقه بعد،صدای ضجه های مردجوان به گوش زن رسید....ببررفت وزن زنده ماند.

داستان که به اینجارسید،دانش آموزان شروع کردندبه محکوم کردن آن مرد.

درآن لحظه،پسرک ازهم کلاسی های خودپرسید:آیامی دانیدآن مرددرلحظه های آخرزندگی اش چه فریادمی زد؟

بچه هاحدس زدند،حتما ازهمسرش معذرت خواسته که اورا تنها گذاشته است!

آن پسر جواب داد:نه!آخرین حرف مرد این بودکه:<<عزیزم،توبهترین مونسم بودی.ازپسرمان خوب مواظبت کن

وبه اوبگوپدرت همیشه عاشقت بود.>>

درحالی که قطره های بلورین اشک،صورت پسرک راخیس کرده بوداوادامه داد:همه زیست شناسان می دانندببرفقط

به کسی حمله می کندکه حرکتی انجام می دهدویافرارمی کند.پدرمن درآن لحظه وحشتناک،بافدا کردن جانش،پیش

مرگ ممادرم شدواورانجات داد. این صادقانه ترین وبی ریاترین راه پدرم برای بیان عشق خودبه مادرم ومن بود.....


برچسب‌ها: <-TagName->
سه شنبه 30 خرداد 1391برچسب:,| 1:32 |آنا| |

 

 

شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مارال ، دخترم ، در را باز کن. مارال جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مارال ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مارال یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مارال میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :
 
 
سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! عماد جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی عماد بازم تونستم باهات حرف بزنم.
 

دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! عماد تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مارالت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مارالت تا آخرش رو حرفاش موند. عماد مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! عماد من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش.
 
یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. عماد حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای عمادکاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام ….
 
پدر مارال نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر عماد بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر عماد هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مارال اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق عماد و مارال بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند…


برچسب‌ها: <-TagName->
دو شنبه 29 خرداد 1391برچسب:,| 15:46 |آنا| |


 

 

 

پیرمردی صبح زود از خانه اش بیرون آمد.پیاده رو در دست تعمیر بود به همین خاطر در خیابان شروع به راه رفتن کرد که ناگهان یک ماشین به او زد.مرد به زمین افتاد.مردم دورش جمع شدند واو را به بیمارستان رساندند. پس از پانسمان زخم ها، پرستاران به او گفتند که آماده عکسبرداری از استخوان بشود.پیرمرد در فکر فرو رفت.سپس بلند شد ولنگ لنگان به سمت در رفت و در همان حال گفت:"که عجله دارد ونیازی به عکسبرداری نیست" پرستاران سعی در قانع کردن او داشتند ولی موفق نشدند.برای همین از او دلیل عجله اش را پرسیدند. پیر مرد گفت:" زنم در خانه سالمندان است.من هر صبح به آنجا میروم وصبحانه را با او میخورم.نمیخواهم دیر شود!" پرستاری به او گفت:" شما نگران نباشید ما به او خبر میدهیم. که امروز دیرتر میرسید." پیرمرد جواب داد:"متاسفم.او بیماری فراموشی دارد ومتوجه چیزی نخواهد شد وحتی مرا هم نمیشناسد." پرستارها با تعجب پرسیدند: پس چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او میروید در حالی که شما را نمیشناسد؟"پیر مرد با صدای غمگین وآرام گفت:" اما من که او را مي شناسم


برچسب‌ها: <-TagName->
دو شنبه 29 خرداد 1391برچسب:,| 15:24 |آنا| |

 

زمان های قديم٬ وقتی هنوز راه بشر به زمين باز نشده بود. فضيلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند.

ذکاوت گفت بياييد بازی کنيم. مثل قايم موشک!

ديوانگی فرياد زد: آره قبوله من چشم می زارم!

چون کسی نمی خواست دنبال ديوانگی بگردد٬‌ همه قبول کردند.

ديوانگی چشم هايش را بست و شروع به شمردن کرد: يک٬ ... دو٬ ... سه٬ ... !

همه به دنبال جايی بودند که قايم بشوند.

نظافت خودش را به شاخ ماه آويزان کرد.

خيانت خودش را داخل انبوهی از زباله ها مخفی کرد.

اصالت به ميان ابر ها رفت.

هوس به مرکز زمين راه افتاد.

دروغ که می گفت به اعماق کوير خواهد رفت٬ به اعماق دريا رفت.

طعم داخل يک سيب سرخ قرار گرفت.

حسادت هم رفت داخل يک چاه عميق.

آرام آرام همه قايم شده بودند و

ديوانگی همچنان می شمرد: هفتادو سه٬ هفتادو چهار٬ ...

اما عشق هنوز معطل بود و نمی دانست به کجا برود.

تعجبی هم ندارد. قايم کردن عشق خيلی سخت است.

ديوانگی داشت به عدد ۱۰۰ نزديک می شد٬ که عشق رفت وسط يک دسته گل رز آرام نشت.

ديوانگی فرياد زد: دارم ميام. دارم ميام ...

همان اول کار تنبلی را ديد. تنبلی اصلا تلاش نکرده بود تا قايم شود.

بعد هم نظافت را يافت. خلاصه نوبت به ديگران رسيد. اما از عشق خبری نبود.

ديوانگی ديگر خسته شده بود که حسادت حسوديش گرفت و آرام در گوش او گفت: عشق در آن سوی گل رز مخفی شده است.

ديوانگی با هيجان زيادی يک شاخه گل از درخت کند و آن را با تمام قدرت داخل گل های رز فرو برد.

صدای ناله ای بلند شد.

عشق از داخل شاخه ها بيرون آمد٬ دست هايش را جلوی صورتش گرفته بود و از بين انگشتانش خون می ريخت.

شاخهء درخت٬ چشمان عشق را کور کرده بود.

ديوانگی که خيلی ترسيده بود با شرمندگی گفت

حالا من چی کار کنم؟ چگونه می توانم جبران کنم؟

عشق جواب داد: مهم نيست دوست من٬ تو ديگه نميتونی کاری بکنی٬ فقط ازت خواهش می کنم از اين به بعد يار من باش.

همه جا همراهم باش تا راه را گم نکنم.

و از همان روز تا هميشه عشق و ديوانگی همراه يکديگر به احساس تمام آدم های عاشق سرک می کشند ...


برچسب‌ها: <-TagName->
دو شنبه 29 خرداد 1391برچسب:,| 15:21 |آنا| |

بعثت رسول گرام حضرت محمد(ص)

                                           برتمامی پیروان حقیقی اش واهل بیتم

تبریک وتهنیت عرض مینمایم


برچسب‌ها: <-TagName->
دو شنبه 29 خرداد 1391برچسب:,| 1:44 |آنا| |

 


پدری دست بر شانه پسر گذاشت و از او پرسید: تو می توانی مرا بزنی یا من تو را ؟

پسر جواب داد: من میزنم

پدر ناباورانه دوباره سوال را تکرار کرد ولی باز همان جواب را شنید

با ناراحتی از کنار پسر رد شد

بعد از چند قدم دوباره سوال را تکرار کرد شاید جوابی بهتر بشنود

پسرم من میزنم یا تو ؟

این بار پسر جواب داد شما میزنی

پدر گفت چرا دوبار اول این را نگفتی ؟

پسر جواب داد تا وقتی دست شما روی شانه من بود عالم را حریف بودم ولی وقتی دست از شانه ام کشیدی قوتم

را با خود بردی


برچسب‌ها: <-TagName->
دو شنبه 29 خرداد 1391برچسب:,| 1:42 |آنا| |

 


دلم برایت تنگ می شود

گرچه اینجا نیستی

هر جا می روم

یا هر كار می كنم

صورت تو را در خیال می بینم

و دلم برایت تنگ می شود

دلم برای همه چیز گفتن با تو تنگ می شود

دلم برای همه چیز نشان دادن به تو تنگ می شود

دلم برای چشم هایمان تنگ می شود كه

پنهانی به هم دل می دادند

دلم برای نوازشت تنگ می شود

دلم برای هیجانی كه با هم داشتیم تنگ می شود

دلم برای همه چیزهایی كه با هم سهیم بودیم تنگ می شود


برچسب‌ها: <-TagName->
دو شنبه 29 خرداد 1391برچسب:,| 1:40 |آنا| |

 


اگر شعر‌های من زیباست

دلیلش آن است

که تو زیبایی

حالا

هی بیا و بگو

چنین است و چنان است

اصلاً

مهم نیست

تو چند ساله باشی

من همسن و سال تو هستم

مهم نیست

خانه‌ات کجا باشد

برای یافتنت کافی است

چشم‌هایم را ببندم

خلاصه بگویم

حالا

هر قفلی که می‌خواهد

به درگاه خانه‌ات باشد

عشق پیچکی است

که دیوار نمی‌شناسد

دوســـــــــــتــدارم عشــــــــــــــــقــم


برچسب‌ها: <-TagName->
دو شنبه 29 خرداد 1391برچسب:,| 1:34 |آنا| |

 

 

 

پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم…ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم

 

سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود…اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به وضوح حس می کردیم…

 

 

می دونستیم بچه دار نمی شیم…ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از ماست…اولاش نمی خواستیم بدونیم…با خودمون می گفتیم…عشقمون واسه یه زندگی رویایی کافیه…بچه می خوایم چی کار؟…در واقع خودمونو گول می زدیم…

 

 

هم من هم اون…هر دومون عاشق بچه بودیم…

 

 

تا اینکه یه روز علی نشست رو به رومو گفت…اگه مشکل از من باشه …تو چی کار می کنی؟…فکر نکردم تا شک کنه که دوسش ندارم…خیلی سریع بهش گفتم…من حاضرم به خاطر تو رو همه چی خط سیاه بکشم…علی که انگار خیالش راحت شده بود یه نفس

 

 

راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد…

 

 

گفتم:تو چی؟گفت:من؟

 

 

گفتم:آره…اگه مشکل از من باشه…تو چی کار می کنی؟

 

 

برگشت…زل زد به چشام…گفت:تو به عشق من شک داری؟…فرصت جواب ندادو گفت:من وجود تو رو با هیچی عوض نمی کنم…

 

 

با لبخندی که رو صورتم نمایان شد خیالش راحت شد که من مطمئن شدم اون هنوزم منو دوس داره…

 

 

گفتم:پس فردا می ریم آزمایشگاه…

 

 

گفت:موافقم…فردا می ریم…

 

 

و رفتیم…نمی دونم چرا اما دلم مث سیر و سرکه می جوشید…اگه واقعا عیب از من بود چی؟…سر خودمو با کار گرم کردم تا دیگه فرصت فکر کردن به این حرفارو به خودم ندم…

 

 

طبق قرارمون صبح رفتیم آزمایشگاه…هم من هم اون…هر دو آزمایش دادیم…بهمون گفتن جواب تا یک هفته دیگه حاضره…

 

 

یه هفته واسمون قد صد سال طول کشید…اضطرابو می شد خیلی اسون تو چهره هردومون دید…با این حال به همدیگه اطمینان می دادیم که جواب ازمایش واسه هیچ کدوممون مهم نیس…

 

 

بالاخره اون روز رسید…علی مث همیشه رفت سر کار و من خودم باید جواب ازمایشو می گرفتم…دستام مث بید می لرزید…داخل ازمایشگاه شدم…

 

 

علی که اومد خسته بود…اما کنجکاو…ازم پرسید جوابو گرفتی؟

 

 

که منم زدم زیر گریه…فهمید که مشکل از منه…اما نمی دونم که تغییر چهره اش از ناراحتی بود…یا از خوشحالی…روزا می گذشتن و علی روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر می

 

 

شد…تا اینکه یه روز که دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود…بهش گفتم:علی…تو چته؟چرا این جوری می کنی…؟

 

 

اونم عقده شو خالی کرد گفت:من بچه دوس دارم مهناز…مگه گناهم چیه؟…من

 

 

نمی تونم یه عمر بی بچه تو یه خونه سر کنم…

 

 

دهنم خشک شده بود…چشام پراشک…گفتم اما تو خودت گفتی همه جوره منو

 

 

دوس داری…گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی…پس چی شد؟

 

 

گفت:آره گفتم…اما اشتباه کردم…الان می بینم نمی تونم…نمی کشم…

 

 

نخواستم بحثو ادامه بدم…پی یه جای خلوت می گشتم تا یه دل سیر گریه کنم…و

 

 

اتاقو انتخاب کردم…

 

 

من و علی دیگه با هم حرفی نزدیم…تا اینکه علی احضاریه اورد برام و گفت می خوام

 

 

طلاقت بدم…یا زن بگیرم…نمی تونم خرج دو نفرو با هم بدم…بنابراین از فردا تو واسه

 

 

خودت…منم واسه خودم…

 

 

دلم شکست…نمی تونستم باور کنم کسی که یه عمر به حرفای قشنگش دل خوش

 

 

کرده بودم…حالا به همه چی پا زده…

 

 

دیگه طاقت نیاوردم لباسامو پوشیدمو ساکمم بستم…برگه جواب ازمایش هنوز توی

 

 

جیب مانتوام بود…

 

 

درش اوردم یه نامه نوشتم و گذاشتم روش و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم…احضاریه

 

 

رو برداشتم و از خونه زدم بیرون…

 

 

توی نامه نوشت بودم:

 

 

علی جان…سلام…

 

 

امیدوارم پای حرفت واساده باشی و منو طلاق بدی…چون اگه این کارو نکنی خودم

 

 

ازت جدا می شم…

 

 

می دونی که می تونم…دادگاه این حقو به من می ده که از مردی که بچه دار نمی

 

 

شه جدا شم…وقتی جواب ازمایشارو گرفتم و دیدم که عیب از توئه…باور کن اون قدر

 

 

برام بی اهمیت بود که حاضر

 

 

بودم برگه رو همون جاپاره کنم…

 

 

اما نمی دونم چرا خواستم یه بار دیگه عشقت به من ثابت شه…

 

توی دادگاه منتظرتم…امضا…مهناز


 

برچسب‌ها: <-TagName->
دو شنبه 29 خرداد 1391برچسب:,| 1:15 |آنا| |

 

 

روي تخته سنگي نوشته شده بود:

اگر جواني عاشق شد چه کند؟...

من هم زير آن نوشتم:

بايد


صبر کند...

براي بار دوم که از آنجا گذر کردم

زير نوشته ي من کسي نوشته بود:

اگر صبر نداشته باشد

چه کند؟...

من هم با بي حوصلگي نوشتم:

بميرد بهتراست....

براي بار سوم که از آنجا عبور مي کردم.

انتظار داشتم زير نوشته من نوشته اي باشد.
اما.............

زير تخته

سنگ جواني را مرده يافتم.....Sad

 


برچسب‌ها: <-TagName->
دو شنبه 29 خرداد 1391برچسب:,| 1:6 |آنا| |

 

بنده خدا


خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالی‌که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد....
- آهای، آقا پسر!

پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق می‌زد وقتی آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد.پسرک  با چشم‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:

- شما خدا هستید؟

- نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!

- آها، می‌دانستم که با خدا نسبتی دارید

 


برچسب‌ها: <-TagName->
یک شنبه 28 خرداد 1391برچسب:,| 21:16 |آنا| |

 

نسل ما نسلي بود كه :

هرگز گرماي وجود رفيق رو کنار خود احساس نکرد

نسلي که يواشکي بوسيد

يواشکي نوشيد

يواشکي خنديد

يواشکي حرف زد

يواشکي فکر کرد

يواشکي اعتراض کرد

يواشکي گريه کرد

يواشکي آرزو کرد

يواشکي درد و دل کرد

يواشکي انتخاب کرد

يواشکي عاشق شد

 

يواشكي مرد...

 

 

براي نمايش بزرگترين اندازه كليك كنيد

 

تصاویر زیباسازی - جدا کننده پست

 


برچسب‌ها: <-TagName->
یک شنبه 28 خرداد 1391برچسب:,| 21:7 |آنا| |

 

 

کوه، چون سنگ بود، تنها شد؟؟؟

 یا

چون تنها بود، سنگ شد؟

من که نه کوه بودم و نه سنگ

پــــس چـــــرا...

 

 


 

 


برچسب‌ها: <-TagName->
یک شنبه 28 خرداد 1391برچسب:,| 21:5 |آنا| |

 

 

گاهی دلم میخواد...

وقتی مثل کودکی هام بغض میکنم ...

خدا از آسمان به زمین بیاد...

اشک هامو پاک کنه و دستمو بگیره و . . .

بگه: اینجا آدما اذیتت میکنن؟

بــیـــا بــــــریــــــــم ..........!
 
 آپلود سنتر عکس رایگان

 

 


برچسب‌ها: <-TagName->
یک شنبه 28 خرداد 1391برچسب:,| 21:2 |آنا| |

 

خداوندا...

از بچگی به من آموخته اند همه را دوست بدارم

حال که بزرگ شدم

و

کسی را دوست دارم

میگویند:

فراموشش کن...

 

 


برچسب‌ها: <-TagName->
یک شنبه 28 خرداد 1391برچسب:,| 21:0 |آنا| |

 

 

ميخواهم بر گردم به روزهاي كودكي

 

 

 

 

 

آن زمانها كه:

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

* پدر ، تنها قهرمان بود *

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

* عشق ، تنها در آغوش مادر خلاصه ميشد *

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

* بالاترين نقطه ي زمين، شانه هاي پدر بود *

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

* بدترين دشمنانم، خواهر و برادرهاي خودم بودند *

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

* تنها دردم ، زخم زانوهايم بود *

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

* تنها چيزي كه ميشكست، نوك مدادم بود *

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

* و معناي خداحافظ ، تا فردا بود...! *

 

 

 

 

 

 

 


برچسب‌ها: <-TagName->
یک شنبه 28 خرداد 1391برچسب:,| 20:56 |آنا| |

                                                باخداعهدبستم که باردیگه

                                              توراکه دیدم بگویم:ازتودلگیرم

                                              امابازتورودیدم وگفتم بی تومیمیرم...(R)


برچسب‌ها: <-TagName->
یک شنبه 28 خرداد 1391برچسب:,| 20:44 |آنا| |

باهمین بازی هاشروع شدزنگی

                               باهمین صندلی هاکه هرگزبه تعدادمانبود

وماباهرسوت داورتنهاترشدیم خدایااااا

                               این است ازرسم روزگارما


برچسب‌ها: <-TagName->
شنبه 27 خرداد 1391برچسب:,| 21:42 |آنا| |

کارت پستال درخواستی طراحان


برچسب‌ها: <-TagName->
شنبه 27 خرداد 1391برچسب:,| 21:34 |آنا| |

کارت پستال درخواستی طراحان


برچسب‌ها: <-TagName->
شنبه 27 خرداد 1391برچسب:,| 21:32 |آنا| |

صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد